پلاک 14
پلاک 14
دستنوشته ها ی یک خبرنگار

بلاخره حسابی خودمو مرتب کردمو و عطر و ادکلن هم زدمو رفتم میدون صبح گاه .فکرمیکردم خیلی زرنگ شدم اما وقتی رسیدم انگار پنجر شده باشم فوتی کردمو گفتم : ای بابا انگار ازمن زرنگتر زیادن!. خیلی طول نکشید که میدون صبحگاه پرشد از بچه های گروهانها و گردانهای مختلف . حاجی که اومد براش دست تکون دادیم و اونم با لبخند همیشگیش برامون دست تکون داد و مراسم اجرا شد و بعد ازصحبت های حاجی سریع رفتم سمت جایگاه و نزدیکش شدم .

چندتا از بچه ها اطرافش بودن و از هر دری باهاش حرف میزدن یه گوشه وایسادم تا حرفاشون تموم بشه .حاجی هم بین حرف بچه ها و جواب های خودش هراز چند گاهی سرش رو بلند میکردو اطرافش میچرخوند چندبار توی این حالت چشمش به من افتاد کمی مکث میکرد اما دوباره سرشو پائین مینداخت به حرف بچه ها گوش میکرد.

کم کم سرحاجی خلوت داشت میشد کمی نزدیکتر شدم که دیدم حاجی سرشو بلند کرد و رو به من گفت : عمو حسن چطوری؟ چیزی شده؟ اگه کاری داری درخدمت هستم...

بااین حرفا سرعتمو بیشتر کردمو توی چند ثانیه خودمو بهش رسوندم.سلامی کردمو دستمو دور گردنش انداختمو گفتم : قربونت بشم الهی نمیشه یه بسیجی دلش برای فرمانده ش تنگ بشه ؟!

حاجی ام گفت: فدای دل بسیجی ها بشم من ..

دیگه وقت امون دادن نبود سریع بهش گفتم: دلم میخواد بافرمانده م یه عکس یادگاری بندازم وهروقت دلم براش تنگ شدیه نگاه بهش بندازم.

اینو که گفتم حاجی زد زیر خنده و گفت : فقط همین؟! خب از اول میگفتی عمو...

دوربین رو ازمن گرفت و داد دست یکی از بچه های تبلیغات وبهش گفت: یه عکس خوشگل از ما بگیر.

عکس رو که گرفتیم سریع فیلماش رو با عکس بچه های گردان پرکردم و فرستادم که چاپ بشه تابرگرده دستم دل تودلم نبود.وقتی رسید دستم همه عکس ها رو بالا و پائین کردم اما خبری از عکس اصلی نبودکه نبود.

یه باره و دوباره و سه باره نگاه کردم انگار نه انگار که عکسی گرفته باشیم .پیش خودم فکرکردم سوخته دستام شل شد و لبام اویزون.کمی رفتم توفکرکه یعنی چی شده ؟! که یه باره صدای خنده یکی منو بخودش آورد. رضا بود که داشت میخندید اصلا حوصله شوخی هاشو نداشتم .یه نیم نگاه بهش انداختمو دوباره سرمو به حالت فکرکردن پائین آوردم که یه باره رضا گفت: عمو حسن دنبال این عکس میگردی؟..

گوشام تیز شدوسریع سرمو به سمتش برگردوندم و دیدم یه عکس دسته و داره باحالت شیطنت آمیزی اونو مثل برف پاکن ماشین چپ و راست میکنه جلوی چشمام .آره خودش بود عکس منو حاجی ...اینو که دیدم انگار نیم کیلو فلفل خورده باشم پریدم بالا و دویدم دنبالش .

بلاخره باهزار زور و زحمت ازش گرفتم .ولی دیگه داشتم از نفس میفتادم .

عکس رو که نگاه کردم آروم شدم عکس قشنگی شده بود .با آستینم روی عکس رو پاک کردمو یه ماچ کوچولو زدم روشو گذاشتم لای پارچه سبزی که توی جیبم بود و دوباره برش گردوندم توجیبم .

ازاون روز دیگه هیچی جلو دارم نبود حتی دژبانی پادگان و خط...هرکی جلومو میگرفت عکس رو در میآوردمو نشونش میدادم با غرور بهش میگفتم :شماها کي هستين؟ من با همت عکس دارم. خود همت گفته من سپاهيم وازاین حرفا...

بااون عکس خیلی جاها میرفتم حتی جاهایی که تاحالا بهم اجازه نمیدادن بدون مجوز وارد بشم...

براساس خاطره ای از شهید حسن امیری فر معروف به عمو حسن با اندکی تغییر


نظرات شما عزیزان:

رضا
ساعت14:37---12 ارديبهشت 1391
این اسمش سوء استفاده نیست؟!

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:









نوشته شده در تاریخ چهار شنبه 23 فروردين 1391 توسط علی جعفری

برچسب ها: خاطره عموحسن شهید همت عکس یادگاری شهید حسن امیری فر 
مرجع دریافت قالبها و ابزارهای مذهبی
By Ashoora.ir & Blog Skin